ماجراهای دختر دانشجویی که پای حرفش ماند
سفیر حجاب
پایم که رسید به فرانسه، با اولین رفتارها و سؤالهایی که درباره حجابم میشد و به خصوص درباره وضعیت و شرایط ایران، متوجه شدم آنجا کسی من را نمیبیند. آنکه آنها میدیدند و با او سر صحبت را باز میکردند یک مسلمان ایرانی بود؛ نه نیلوفر شادمهری...و من شدم «ایران»!
این عبارتها نخستین جملات کتاب «خاطرات سفیر» است، خاطرات دانشجوی ممتاز ایرانی که برای ادامه تحصیل به فرانسه میرود، نیلوفر شادمهری در این کتاب ماجراهای مختلفی را درباره دفاع از عقایدش و حضور باحجابش در دانشگاه روایت کرده است، با هم یکی از این ماجراها را میخوانیم:
این عبارتها نخستین جملات کتاب «خاطرات سفیر» است، خاطرات دانشجوی ممتاز ایرانی که برای ادامه تحصیل به فرانسه میرود، نیلوفر شادمهری در این کتاب ماجراهای مختلفی را درباره دفاع از عقایدش و حضور باحجابش در دانشگاه روایت کرده است، با هم یکی از این ماجراها را میخوانیم:
۱- شأن من نیست
« این بار توجهم به لباس خانوم طراح جلب شد. عجب...بسیار شیک و شکیل و سنگین! یک کت و شلوار سرمهای با یه بلیز یقه شکاری صدفی و یه گردنبند مروارید...و اتفاقاً بسیار بسیار معقول و متناسب لباس پوشیده بود...
- بله، بپرس.
- این لباسایی که تیم شما طراحی کرده به نظرتون قابل قبوله؟
- چرا که نه؟ مردم این مدلا رو دوست دارن؛ چون مد رو دوست دارن. به ذهن تیم من رسیده که این هم مدلیه که میشه پوشید.
- لباسای فعلی شما به من میگه که اتفاقاً زیبایی رو توی همون تیپ کلاسیک میدونید. در واقع، نگاهی که پشت انتخاب پوشش فعلی شماست صد و هشتاد درجه با اونچه پشت طراحی این لباساست تفاوت داره. شما خودتون هم تابستون همین لباسا رو میپوشید؟
ابروهاش رو بالا انداخت و خندید و همون طور که به سمت در ورودی سالن میرفت گفت: «نه...نه....من یه مدیرم. شأن من نیست! اینا برای من نیست؛ برای مردمه.»
توجه فرمودید؟ مدیر بخش طراحی مد خودش بسیار سنگین لباس میپوشه و از مد تیم خودش پیروی نمیکنه، چون در شأن ایشون نیست! چون اون مُدلا برای مردم طراحی میشه، نه ایشون. جلالخالق!»
من یه مدیرم. شأن من نیست! اینا برای من نیست؛ برای مردمه